افسوس







اگر چه پای به زنجیری و نیامده ای
ولی تو خالق تدبیری و نیامده ای

ز حال من که نرفتم به خاک با گل خود
چگونه پند نمیگیری و نیامده ای

ز بیقراریت آگاهم و خبر دارم
اسیر آنچه از آن سیری و نیامده ای

طبق طبق به سر شاخه ها گل سرخ است
تعارف تو که بر گیری و نیامده ای

دلی که ذوب ز دلتنگی است و تفته چو مس
که تا طلا شود اکسیری و نیامده ای

بهار و عشق و گل و اشتیاق آمده اند
فقط تويی که به تأخیری و نیامده ای

جوانهء ثمرم مرد و غم نمیمیرد
تويی که بر دل غم تیری و نیامده ای

دلی که تنگ شده وسعت جهان دارد
جهانگشا و جهانگیری و نیامده ای

اگر چه صبح به نوبت نشسته تا بدمد
تو نور مهر فراگیری و نیامده ای

سخن نه از گله افسوس بر روال قضاست
به حکم واقعه درگیری و نیامده ای








بازگشت به صفحه اول