تو کیستی







تو کیستی که ز ما دور و در دل مائی
که بر خیال تو داد این کمال زیبائی؟

چه وسعتیست دلت را که هر دو میگنجد
درون سینهٔ تو دوری و شکیبائی

برون نمیروم از مرغزار سینهٔ تو
که نیست دشت وسیعی به این تماشائی

چو من که با خبر است از ضمیر و ظاهر تو
که چلچراغ بر افروز آرزوهائی

به از همه ز جمال تو آگاهم، زیرا
صفا جلا دهدت آن‌ دمی که با مائی

صدای پای دلت با نوای شعر خزد
به لحظه‌های سکوت و خیال و تنهائی

به گوشه گوشهٔ هر کهکشان شوم پنهان
به صد یقین که تو پیگیر عشق میآئی

بلند پای خیال تو کرده مقدورت
که هر کجا که خیال من است آنجائی

چنین که روز به روز از گذشته بیشتری
تو مستحق هزاران هزار فردائی

کلون قلعهٔ دل را که قفل بی‌ همتاست
به عشق و لطف سخن قادری که بگشائی








بازگشت به صفحه اول