زندانی
در قفس از یاد رفتم، وای وای
روزنی کو تا شود مشکل گشای
قدرت رفتن ندارد خشک شد
منتظر در کفشها پوسید پای
زانوی لولای درها خواب رفت
زنگ زد چسبید در را باز کن
وای زندانبان صدای من گرفت
ای که آزادی سخن آغاز کن
گر نشد درها دگر از هم جدا
روزنی در کنج جرزی بر گشا
شاید آن روزن شود راه فرار
تا توانی دارد انگشتان ما
آه زندانبان به فکر دیگر است
چوبهٔ داری مهیا میکند
پس بگو بهر خلاص ما چرا
اینهمه امروز و فردا میکند